لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

نامه چهارم نادر ابراهیمی

ھمقدم ھمیشگی من!
مطمئن باش ھرگز پیش نخواھد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
ھرگز پیش نخواھد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان می روم که بدانم - به دقت - که چه چیز ھا این زمان تو را زخم می زند
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم...

نامه سوم نادر ابراهیمی

بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو،دل مرا عجب می شکند...
این چیزی نخواستنت،و با ھر چه که ھست ساختنت...
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین نگاه نکردنت...
کاش کاری می فرمودی دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سھل و ممکنش می کردم...
کاش چیزی می خواستی مطلقا نا یاب،که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته ھا می آوردم...
کاش می توانستم ھمچون خوب ترین دلقکان جھان ،تو را سخت و طولانی بخندانم...
کاش می توانستم ھمچون مھر بان ترین مادران،رد اشک را از گونه ھایت بزدایم...
کاش نامه ای بودم، حتی یک بار با خوب ترین اخبار...
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه ھای سنگین خستگی ھایت...
کاش ای کاش که اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی...
آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب می شکند...

نامه دوم نادر ابراهیمی

بانوی بزرگوار من!
عطر آگین باد و بماناد فضای امروز خانه مان
و فضای خانه مان ، ھمیشه،در چنین روزی که روز عزیز ولادت پر برکت تو برای خانواده ی کوچک ماست...

نامه اول نادر ابراهیمی

ای عزیز!
راست می گویم.
من ھرگز یک قدم جلوتر از آنجا که ھستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من ھرگز یک قدم جلوتر از آنجا که ھستم را ندیده ام.
را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،ھمیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور « من « من اینجا
کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنھا پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده...
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ھا، و جمیع صداھایی که از دور دستھا می آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی
ذھن من بنشینند، تویی...
این ، می دانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مھربان ترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو...
و این ھمه در بند نوشتن نبود.
اما چه می توان کرد؟ 

 

تو تیماردار مردی ھستی که ھرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوب ترین و صبور ترین زن جھان نیز آسان نیست.
می دانم.
اینک این نامه ھا
شاید باعث شود که در ھوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: ھر چه ھستی ھمانی که می بایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن.به لیاقت تقسیم
نکردند؛ و الا سھم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سھم بسیار ناچیزی بود: شاید بھترین قلم
دنیا،اما نه بھترین ھمسر دنیا...