لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

نامه بیست و پنجم نادر ابراهیمی

عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نھایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی
را ھمراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و
بفرساید، ناگھان احساس کردم که دیگر واژه ھای کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم...
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این
گونه تھی دست و خجلت زده نباشم...
بانوی من باید مطمئن باشد که می توانم به خاطرش واژه ھایی بیافرینم ، ھمچنان که دیوانی...
با وجود این ، من و تو خوب می دانیم که عشق، در قفس واژه ھا و جمله ھا نمی گنجد  مگر آن که رنج اسارت
و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتاب ھای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه می شود.
عزیز من!
عشق، ھنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.

نامه بیست و چهارم نادر ابراهیمی

عزیز من، ھمیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری ھایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز ھم  ظاھراً  زیادتر می شود. با این ھمه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای
کوچکی ھم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری ھایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ،
بدون گریستن، می پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می شود.
یک عاشقانه » ھیچ پیشنھاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جھت گریستن داشته باشیم  ھمانند آنچه که در
گفته ام  البته ندارم و نمی توانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم « مذھب کوچک من » و عیناً در » بسیار آرام
کنیم و ھمچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل « انتخاب گریستن » ، خیلی لازم است که گھگاه
واسپاریم.
آھسته آھسته ما ، « زندگی، مستقل از زندگان » من از آن می ترسم، بسیار می ترسم، که باور چیزی به نام
را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی
رحمی ھست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناک تر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که می بینم خیلی ھا که ما کلام شان را دوست می داریم، درباره گریستن حرف ھایی زده اند
که به دل می نشیند.
گمان می کنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای ھمه دردھای توست...
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه ھرگز ھیچ دردی را درمان نبوده است...
زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی » : و نویسنده ی گمنامی را می شناسم که گفته است
برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
» عزیز من !ھرگز لحظه ھای گریستن را به خنده وا مسپار، که چھره ای مضحک و ترحم انگیز خواھی یافت
شنیده ام که ون گوگ، بی جھت می گریسته است. بی جھت! چه حرف ھا می زنند واقعاً ! انگار که اگر دلیل
گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت ھست .زمانی، در شھری، مردی را یافتیم که می گفت ھرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر
و یا حرفی از این « نقصی ست طبیعی در مجاری اشک » : اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت
که خیلی سخت تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ « در دل می گرید » گونه؛ و گفت که زودرس می رود.
مردی که گریستن نمی دانست، این را می دانست که زود خواھد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی دانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا
نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواھم کرد، به زبانی سرشار از گریستن...
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می شود

نامه بیست وسوم نادر ابراهیمی

عزیز من!
زندگی
، بدون روزھای بد نمی شود؛بدون روزھای اشک و درد و خشم و غم.
اما، روزھای بد، ھمچون برگھای پائیزی ، باور کن که شتابان فرو می ریزند، و در زیر پاھای تو، اگر بخواھی،
استخوان می شکنند، و درخت، استوار و مقاوم بر جای می ماند.
عزیز من!
برگھای پائیزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفھوم درخت و مفھوم بخشیدن به تداوم درخت، سھمی از یاد
نرفتنی دارند...

نامه بیست و چهارم نادر ابراهیمی

عزیز من، ھمیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری ھایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز ھم  ظاھراً  زیادتر می شود. با این ھمه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای
کوچکی ھم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری ھایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ،
بدون گریستن، می پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می شود.
یک عاشقانه » ھیچ پیشنھاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جھت گریستن داشته باشیم  ھمانند آنچه که در
گفته ام  البته ندارم و نمی توانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم « مذھب کوچک من » و عیناً در » بسیار آرام
کنیم و ھمچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل « انتخاب گریستن » ، خیلی لازم است که گھگاه
واسپاریم.
آھسته آھسته ما ، « زندگی، مستقل از زندگان » من از آن می ترسم، بسیار می ترسم، که باور چیزی به نام
را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی
رحمی ھست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناک تر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که می بینم خیلی ھا که ما کلام شان را دوست می داریم، درباره گریستن حرف ھایی زده اند
که به دل می نشیند.
گمان می کنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای ھمه دردھای توست...
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه ھرگز ھیچ دردی را درمان نبوده است...
زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی » : و نویسنده ی گمنامی را می شناسم که گفته است
برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
» عزیز من !ھرگز لحظه ھای گریستن را به خنده وا مسپار، که چھره ای مضحک و ترحم انگیز خواھی یافت
شنیده ام که ون گوگ، بی جھت می گریسته است. بی جھت! چه حرف ھا می زنند واقعاً ! انگار که اگر دلیل
گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت ھست .زمانی، در شھری، مردی را یافتیم که می گفت ھرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر
و یا حرفی از این « نقصی ست طبیعی در مجاری اشک » : اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت
که خیلی سخت تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ « در دل می گرید » گونه؛ و گفت که زودرس می رود.
مردی که گریستن نمی دانست، این را می دانست که زود خواھد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی دانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا
نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواھم کرد، به زبانی سرشار از گریستن...
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می شود

نامه بیست و دوم نادر ابراهیمی

عزیز من!
گاھی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می کنی، و اظھار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گھگاه، سر
مدارا نداشته است، این گونه به نظر می رسد که تو ھنوز ھم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می بینی، که
به راه خود می رود و آنچه خود می خواھد انجام می دھد؛ و این، البته خوب می دانی که درست نیست. ما بر
سر این مسأله، سالھاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ھا، عاری از ھر نوع معنا و مفھومی ست. این، ما ھستیم که با مجموعه ی
عملکردھایمان به زندگی معنا و مفھوم می بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است
نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت...
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، ھم زنده است و ھم زندگی ست.
می دانم...راست می گویی... این سخنان را بارھا و در ھر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این
حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما،
که مایه ی اصلی یأس و امید را می سازد.
انسان ھنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ ترین و دردناک ترین آنھا راھشیارکننده، نیرودھنده،
تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ھا، و
تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ھا، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و
سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من
و توست به عنوان آدمھایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاھی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزش ھای آن نیست، این فقط ساده نگاه
کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی ھستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی...
آیا زندگی را چگونه می خواھی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می خواھی بساز!
از ھم امروز
از ھمین حالا...