لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

نامه چهلم نادر ابراهیمی

بانوی من!
یک روز عاقبت قلبت را خواھم شکست  یک روز عاقبت.
نه با سفری یک روزه
نه با سفری بلند
بل با آخرین سفر
یک روز عاقبت قلبت را خواھم شکست  یک روز عاقبت.
نه با کلامی کم توشه از مھربانی
نه با سخنی توبیخ کننده
بل با آخرین کلام.
یک روز عاقبت قلبت را خواھم شکست  یک روز عاقبت.
تو باید بدانی عزیز من
باید بدانی که دیر یا زود  اما، دیگر نه چندان دیر  قلبت را خواھم شکست؛ و کاری جز این ھم نمی توان کرد.
اما اینک، علیرغم این شکستن محتوم قریب الوقوع  که می دانم ھمچون در ھم شکستن چلچراغی بسیار
ظریف و عظیم، فروریخته از سقفی بسیار رفیع خواھد بود  آنچه از تو می خواھم و بسیاری از یاران ، از یاران
شان خواسته اند  این است که دل بر مرده ام نسوزانی، اشک بر گورم نریزی، و خود را یکسره به اندوھی گران
و ویرانگر نسپاری...
این است تمام آنچه که آمرانه، ھمسرانه، رفیقانه و ملتمسانه از تو می خواھم؛ تو که در سفری چنین پر
مخاطره خالق جمیع خاطره ھایم بوده ای.
می دانی که من وتو ھمان قدر که با این خواھش بزرگ آشنا ھستیم، پاسخ ھایی را که به این خواسته داده
می شود نیز می شناسیم.
و من، علیرغم منطقی بودن ھمه ی پاسخ ھا، و علیرغم جمیع مشاھدات و تجربه ھا، بر سر این خواسته
ھمچنان پای می فشارم، و می خواھم به من اطمینان بدھی که در یک لحظه ی عظیم و باز نیامدنی،فراسوی
ھمه ی منطق ھای مستعمل قرار خواھی گرفت  با تجربه ای نو؛ و تابع پر شور چیزی خواھی شد که حتی
می تواند قوی ترین منطق ھا را به آسانی خرد کند و در ھم بکوبد.
عزیز من!
بگذار آسوده خاطر و بی دغدغه بمیرم. بگذار تجسمی از آن روز داشته باشم که دلم را به تابستان بیاورد. بگذار
شادمانه بمیرم. و شادمانه مردن ممکن نیست مگر آنکه یقین بدانم تو می دانی که بر این مرده حتی قطره ای
نباید گریست. در یادداشت ھایی که برایت گذاشته ام و می توانی آنھا را چیزی ھمچون یک وصیت نامه ی
بازیگوشانه تلقی کنی ، به کرات گفته ام که از نظر شخصی و فردی ، ھر روز که بروم، بی آرزو رفته ام؛ چرا که
سال ھاست به ھمه ی خرده آرزوھای شخصی و فردی ام دست یافته ام. مطلقاً بی توقع ام، ابداً تشنه نیستم،

ادامه مطلب ...

نامه سی و نهم نادر ابراهیمی

عزیز من!
امروز، باز، به دام گذشته ھا افتادم، و دیدم که ھیچ چیز، به راستی که ھیچ چیز از نخستین یازده فروردین ما
کاسته نشده، بلکه ھمه چیز ژرف تر و زیباتر شده است. زمان، تو را برای من بی رنگ و کھنه نکرده سھل است
به جست و جو و شناختِ دنیایی که ھرگز نمی شناختم وادار کرده است.
من تو را ھرگز ھمچون یک شیء ، بل چنان مجھول محبوبی دیدم که می بایست با رخنه به درون روح او از
غوغای غریب وجودش خبری با خود بیاورم.
زمان، زنان و شوھران خوب را برای ھم عتیقه می کند و بر ارزش و اعتبار :« به خاطر داری که روزگاری می گفتم
امروز، این نظر را پس می گیرم و می گویم: دوست داشتن، ھیچ گاه عتیقه نمی . « آنھا  برای ھم  می افزاید
شود. زنان و شوھران خوب ، ھر لحظه برای ھم تازه و تازه تر می شوند؛ و دوستی شان، و عشق شان، ابعاد
گسترده تری پیدا می کند.
ای عزیز!
می بینی که موھایم سفید می شود. می بینی که جوانی را از دست می دھم. می بینی که فرزندان ما چون
درختان معجزه قد می کشند، و می بینی که نزدیک ترین دوستان من  دوستان ما  راھی سفر به بیکرانه ھا
می شوند. تحت چنین شرایطی ست که ما بیشتر از ھمیشه به ھم نیازمند می شویم، و تکمیل کننده ی ھم
، تکیه گاه ھم، دادرس ھم، اعتراف نیوش ھم، محب ھم، راھنمای ھم، راه گشای ھم، ھمسفر ھم،
دردشناس ھم و غمگسار ھم. پس چگونه ممکن است این سیر تکامل  که در بسیاری از لحظه ھا با اندوھی
عمیق تؤام است  با کھنگی و بی رنگی قرین باشد؟
نه... این ممکن نیست، و اگر ممکن باشد ھم این امکان جز سقوط و تاریکی چیزی را در درون خود نمی پرورد و به بار نمی نشاند.
عزیز من!
امروز، باز، به دام گذشته ھا افتادم  که به حق ، چه اسارت گذرای شیرینی ست  و دیدم روح تو ، معنای تو، و
اندیشه ھای تو، برای من بسیار تازه تر از گذشته ھاست، و تازه تر نیز خواھد شد.
این سخن را به خاطر داشته باش: اگر چه درست است و منطقی که ما حق نداریم نسبت به ھم خشمگین
شویم؛ اما از آنجا که گھگاه، تحت شرایطی که به انسان تحمیل می شود، نگھداشت خشمی آنی و فورانی از
اختیار انسان بیرون است  و بدا به حال انسان  ھرگز نباید و حق نیست که لحظه ھای نادر خشم را ، لحظه
ھای قضاوت تلقی کنیم و آنچه در این لحظه ھای نفرین شده ی شرم آور بر زبان می آید معیار و مدرک قرار
بگیرد.
لحظه ھای خشم، لحظه ھای قضاوت نیست ، و انسان، بدون خشمی گھگاھی، انسان نیست، گر چه در
لحظه ھای خشم نیز.
اینک ای عزیز!
آرزو می کنم که در کنار تو فرصت آن را پیدا کنم که این کوه معایب و نقائص و ضعف ھای خود را از میان بردارم و
به چنان موجودی تبدیل شوم که به واقع مایه ی سربلندی تو باشد ، و بنویسند و بارھا بنویسند که او، در پناه
ھمسرش بود که توانست به چنان قله ھایی دست یابد. و اگر چنین نشد نیز ، باز، تو برای من ھمانی که گفته
ام: خوب و کامل کننده، پایگاه و تکیه گاه. یک سرود خوش از اعماق.

نامه سی و هشتم نادر ابراهیمی

بانو!
خوشبختی را در چنان ھاله ای از رمز و راز فرو نبریم که خود ، درمانده از شناختنش شویم. خوشبختی را تابع
لوازم و شرایط بسیار دشوار و اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر ندانیم تا چیزی ممکن الوصول به ناممکن
ابدی تبدیل شود.
خوشبختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید تا آن را از قله ی قافی بیاورد.
خوشبختی ، عطر مختصر تفاھم است که اینک در سرای تو پیچیده
و عطری ست باقی که از آغاز تا پایان این راه، ھمیشه می توان بوییدش.
مادر بزرگی داشتم که برای دیدار حضرت خضر، برنامه ای چھل روزه داشت. چھل روز، تاریک روشن سحر، بعد از
نماز، خود را صفا می داد، جلوی خانه را آب و جارو می کرد، قدری گلاب به فضا می بخشید، و روز چھلم به
انتظار می نشست. نخستین پیرمردی که می گذشت، برای مادربزرگ ، حضرت خضر بود. مادربزرگ از او چیز
زیادی نمی خواست، چیز تازه ای نمی خواست، توقعی نداشت، و از روزگار با او به شکایت سخن نمی گفت.
مادربزرگ، فقط، زیر لب می گفت: ای حضرت ! سلامت و شادی را در خانه ی ما حفاظت کن .
مادر بزرگ ، غیرممکن را با مھربانی و خلوصش نه تنھا ممکن بل بسیار آسان کرده بود. من ، بعدھا که جوان
شدم و مادربزرگ دیگر وجود نداشت ، تنھا با یادآوری آن بوی گلاب سحر گاھی و آن عطر خاک آب خورده،
خوشبختی را در حجمی بسیار عظیم احساس می کردم، می لرزیدم، و به یاد می آوردم که مادربزرگ، با کمک
حضرت خضر، چقدر خوب می توانست شادی را به خانه ی ما بیاورد و در خانه ی ما نگه دارد.
خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست، ساده بگیریم.
خوشبختی را ، تنھا به مدد طھارت جسم و روح، در خانه ی کوچک مان نگه داریم.

نامه سی و هفتم نادر ابراهیمی

ای عزیز!
انسان، آھسته آھسته عقب نشینی می کند
ھیچ کس یکباره معتاد نمی شود
یکباره سقوط نمی کند
یکباره وا نمی دھد
یکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند، تبدیل نمی شود و از دست نمی رود.
زندگی بسیار آھسته از شکل می افتد
و تکرار و خستگی، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.
باید بسیار ھوشیار باشیم و نخستین تلنگرھا را ، به ھنگام و حتی قبل از آنکه ضربه فرود آید، احساس کنیم.
ھرگز نباید آن روزی برسد که ما صبحی را با سلامی محبانه آغاز نکنیم .
خستگی نباید بھانه ای شود برای آنکه کاری را که درست می دانیم، رھا کنیم و انجامش را مختصری به تعویق
اندازیم.
قدم اول را، اگر به سوی حذف چیزھای خوب برداریم، شک مکن که قدم ھای بعدی را شتابان بر خواھیم
داشت.
ما باید تا آخرین روز زندگی مان  که اینگونه به دشواری بر پا نگھش داشته ایم  تازه بمانیم.
به خدا قسم که این حق ماست.

نامه سی و ششم نادر ابراهیمی

یادبان روزھای خوب!
آیا آن گلدان کوچک سفال لعاب خورده ی آبی که از لالجین خریدیم  و چه سفری بود واقعاً  و آن گل بسیار نادر
پُرخاری که من از آن سوی قله ی توچال برایت آورده بودم و شباھت ھایی به خود من داشت  با آن زخم زبان
ھایی که گھگاه می زنم  به یادت ھست؟
گلدان ، یک روز به ناگھان شکست
و گل ھا که خشک خشک شده بودند، مثل غبار پراکنده شدند و از میان رفتند.
چه عیب دارد؟
مگر خاطره ی یک گلدان سفال آبی لالجین با گلی نادر و پُرخار ، به قدر خود آن گل و گلدان، دوست داشتنی
نیست؟
تازه، گمان می کنم که گلِ خاطره، خار ھم ندارد، ھمانگونه که گلدان خاطره، ناشکستنی ست.
عزیز من!
بیا خاطرات مشترک مان را ھرگز به دست باد نسپریم!