لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

نامه یازدهم نادر ابراهیمی

بانوی بالا منزلت ما!
به یاری اراده و ایمانی ھمچون کوه
خوب ترین روزھای زندگی
-فراسوی جملگی صخره ھای صعب تحمل سوز
بر فراز قله ھای رفیع شادمانی-
در انتظارت باد!
به خاطر چندمین سالگرد تولدت
از سوی این کوھنورد قدیمی

نامه دهم نادر ابراهیمی

عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با
مھرمندی آغاز سخن کردی، ناگھان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که
دیدم، ما، رنجیدگی ھای حاصل از روزگار را ، چون موج ھای غران بی تاب، چه خوب از سر می گذرانیم و باز بالا
می پریم و بالاتر، و فریاد می کشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر!
...
راستش ، من گاھی فکر می کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی
مشترک سرشار از دشواری و ناھمواری، ھرگز به ھیچ صورت و بھانه، آشکار و پنھان، ھیچگونه قھری نداشته
ایم؛ اما بعد می بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری ھای خود را از دست داده است و به
طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی می
تواند خجالت آور باشد.
من گمان می کنم ھمه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمان ھای صمیمانه ی روزھای اول و
نگھداشت آن پیمانھا در ھمان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن
و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکل تر از باقی گذاشتن آن است.
سخن می گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ھا. « لحظه ھای فورانی خشم » دیده ام زنان و مردانی را که از
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی کنم، و ھرگز نخواھم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو می پذیری که من، به ھنگام خشم، ناگھان، به یکگی از زبانھایی که نمی دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می کند - و به ھمین دلیل است که من، ھمیشه گفته ام :ما، قھر
را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قھر زبانِ استیصال است.
قھر، پرتاب کدورتھاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردھنده می دھد.
قھر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و ھر چه تعداد قفل ھا بیشتر باشد و
چفت و بست ھا محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواھد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از ھمان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است
به مراتب انسانی تر از سکوت درباره ی آن.
به یادت ھست که زمانی، زنیف در مقابل استدلال ھای من و تو می گفت: قھر، برای من ، شکستن حرمت
زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی
حرمتی شوھرم شکسته می شود یا ترک بر می دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار ھم کرده است.
اما آیا قھر، تاکنون توانسته ریشه ھای این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه... به اعتقاد من، آن کس که
ھمسر خود را مورد تھاجم و بی حرمتی قرار می دھد، در لحظه ھای دردناک ھجوم، انسانی ست ذلیل و
ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز
گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مھاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و
کھنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، می دانم که ھرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواھیم رسید، که قھر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه
ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد...
نه... انکار نمی توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما ھیچگاه، در طول تمامی سالھای زندگی مشترکمان ،
نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی
کشانده ایم...

نامه هشتم نادر ابراهیمی

عزیز من!
بی پروا به تو می گویم که دوست داشتنی خالصانه ، ھمیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار
دشوار - تا مرزھای ناممکن - اما من نسبت به تو، از پس این مھم دشوار، به آسانی بر آمده ام ؛ چرا که خوبی
تو، خوبی خالصانه، ھمیشگی و رو به تزایدی ست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزھای
ناممکن را فرو ریخته.
امروز که روز تولد توست، و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنھا یک غنچه ی
فروبسته ی گل سرخ به ھمراه این نامه کرده ام دلیلش این است که گمان می کنم، عصر ، بچه ھا ، و شاید
برخی از دوستان و خویشان، با گلھایشان از راه برسند. و این، البته، شرط ادب و مھمان نوازی نیست که ما،
ھمه ی گلدانھا را اشغال کرده باشیم.
گلدان ، خانه ی محبت دوستان ماست

نامه ششم نادر ابراهیمی

ھمراه ھمدل من!
در زندگی ،لحظه ھای سختی وجود دارد؛ لحظه ھای بسیار سخت و طاقت سوزی ، که عبور از درون این لحظه
ھا، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، به نظر، امری نا ممکن می رسد.
ما کوشیده ایم - خدا را شکر - که از قلب این لحظه ھا، بارھا و بار ھا بگذریم، و چیزی را که به معنای حیات
ماست و رویای ما، به مخاطره نیندازیم.
ما به دلیل بافت پیچیده ی زندگی مان، ھزار بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم، بی
آن که تنمان دیوار این کوچه را بشکافاند یا حتی لمس کند. 

 

ما، در این کوچه ی بسیار آشنا، حتی بارھا ، مجبور به دویدن شدیم، و چه خوب و ماھرانه دویدیم
انگار کن بر پل صراط...
نامه

نامه پنجم نادر ابراهیمی

عزیز من!
». شب عمیق است؛ اما روز از آن ھم عمیق تر است. غم عمیق است اما شادی از آن ھم عمیق تر است «
دیگر به یاد نمی آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته
ام.
اما به ھر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود.من ھرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمی کنم؛ چرا که می
دانم ھیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دھد؛ اما میدان دادن به آن را نیز
ھرگز نمی پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
ھر قدر که به غم میدان بدھی ، میدان می طلبد ، و باز ھم بیشتر ، و بیشتر...
ھر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می کشد، سلطه می طلبد، و له می کند...
غم ، ھرگز عقب نمی نشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمی گریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام
نمی گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی...
غم، ھر گز از تھاجم خسته نمی شود.
و ھر گز به صلح دوستانه رضا نمی دھد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیھوده می شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب
بی سبب.
من،مثل تو، می دانم که در جھانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که می تواند گلیم خود را از دریای اندوه
بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی
آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، ھرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و
ادراک؛ و با این ھمه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جھانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جھانی چنین
درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال ھای
طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می شود.
به صدای خنده ی بچه ھا گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان
پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظه ھای دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم ھمه چیز.