لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

نامه شانزدهم نادر ابراهیمی

ھمگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارھا گفته ام، و تو خوب می دانی، که ارزش نھایی ھر زندگی در حضور لحظه ھای سرشار از احساس
خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، ھیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه می گیرد.
ما نباید بگذاریم که ھیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است...
من باز ھم از تکرار با تو سخن خواھم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر!

نامه پانزدهم نادر ابراهیمی

من!
دیروز عصر که دیدم رنجیده و بر افروخته درباره ی ارزشھای انقلاب با دوستی سخن می گویی ؛ اما رنجیدگی و
بر افروختگی را به بیان خود منتقل نمی کنی ، شلاقی و درد آور، زھر آلود و زخم زننده سخن نمی گویی، و
نمی کوشی که به دلیل به خشم آمدنت، او را به خشم بیاوری، احساس کردم که چه تفاوت عظیمی میان
شیوه ھای ما - تو و من - در ارسال پیام ھای شفاھی و طرح مسائل سیاسی و اجتماعی در مباحثات روزمره
وجود دارد.
در روزگار ما که بسیاری از مردان صاحب سواد و اکثر زنان به ھنگام ھنگام بحث، گرفتار عدم تعادل می شوند،
فریاد می کشند، دشنام می دھند، متل می گویند، تھمت می زنند، دروغ می بافند، شایعه می سازند، و
جملگی ارزشھای اخلاقی و انسانی، و حتی علل یک گفت و گوی سیاسی و اجتماعی را زیر پاھای ھیجان
زدگی غیر عادلانه ی خود له می کنند، و ھدفی برایشان نمی ماند جز مغلوب کردن و خرد کردن بی رحمانه و
لحظه ای حریف، چقدر خوب بود اگر زنانی با خلق و خوی اجتماعی آرام، وارد میدان سیاست می شدند و به
خاطر مسائلی که در آرامش و وقار مدافع آنھا ھستند، رسماً و جداً به مبارزه می پرداختند. چقدر خوب بود.
در زمانه ی ما - و شاید ھر زمانه ای پس از این - چه زیبا و پرشکوه است که زنان و دختران ما، معقول و
منطقی، نه ھیجان زده ، نا منصف و شایعه سازانه، در متن سیاست باشند: معتقدانه، نه مقلدانه؛ واقعی، نه
نمایشی؛ صمیمانه، نه متظاھرانه؛ و به خاطر آینده ی ھمه ی بچه ھا، نه به خاطر خود نمایی و به علت
خودخواھی.
باور کن بانوی من!
ما تا زمانی که یک نھضت سیاسی جدی و عظیم زنان با ایمان نداشته باشیم، نھضتی شریف و مؤ منانه -
محصول انتخاب و تفکر آزاد - گمان نمی برم که بتوانیم به درستی معتقداتمان و آرمان ھایمان را به درستی و به
تمامی ، حتی بشناسیم...
وقتی تو از مسائل سیاسی حرف می زنی، آنقدر متین و صبورانه، دیده ام که بد دھان ترین مخالفان نیز
شرمنده می شوند.
به یادم ھست که چندی پیش، سه شنبه ای بود که تو از این نبرد بزرگ تاریخی و مردان دلاوری که می جنگند
دفاع می کردی - آنقدر باوقار و خالصانه - که مخاطب تو، ناگھان خلع سلاح شد، و وامانده گفت: من منکر
شھامت، شجاعت و خلوص این بچه ھا که نیستم...من فقط می گویم...
بانوی من!
زمانی زیباتر و مناسب تر از این، برای ورود به میدان سیاست وجود ندارد. آستین ھایت را بالا بزن و با ھمان
قدرت بیانی که شاگردان کلاسھایت را به سکوت و احترام می کشانی ، از جانب بخشی از زنان دردمند جامعه
ی خود سخن بگو!
البته از نظر من، این ابداً مھم نیست که در کدام جبھه حضور داشته باشی؛ مھم حضور است و بس. و گمان
ھم نمی برم آن کس که خوب می جنگد بتواند در جبھه ی بد، خوب بجنگد.
قاعدتاً باید حقی وجود داشته باشد تا تو بتوانی به خاطر آن، تا پای جان، با قدرت و ایمان بجنگی...
بانو !
آیا وصیت نامه آلنی برای مارال را که در کتاب چھارم آمده خوانده ای؟ من اما اگر نتوانستم آلنی اوجایِ دلاور
باشم آرزومند آنم که تو ھمچون مارال در قلب یک جھاد سیاسی بزرگ، حضوری مؤ ثر داشته باشی .این حضور،
در سرنوشت فرزندان ما و فرزندانِ فرزندان ما اثری عمیق و تعیین کننده خواھد داشت... عصر ما عصری ست که عاشق ترین مردم، عاشقانه ترین آوازھایشان را در سنگر سیاست می خوانند...
عصر ما عصر زیبایی ست که بچه ھای ھنوز راه نیفتاده ی زبان باز نکرده، بر دوش و از دوش پدرانشان به جھان
خروشان سیاست نگاه می کنند، و از ھمانجاست که ناگزیر باید راه آینده شان را ببینند و انتخاب کنند...
در چنین عصری که کودکان و عاشقان، خواه ناخواه، در میدان سیاست اند، اگر زنان با ایمان و متقی دست بالا
نکنند، چه بسا که کودکان و عاشقان به تسلیمی سوک انجام، سُرانده شوند...
در این باره بیندیش

نامه چهاردهم نادر ابراهیمی

عزیز من!
باور کن که ھیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من
نمی افزاید، و ھیچ چیز ھمچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد، ضعیف نمی کند، و از پا
نمی اندازد.
من است که می خواھد به قیمت نشاط « من » البته من بسیار خجلت زده خواھم شد اگر تصور کنی که این
صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - ھمچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستی ھا -
حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواھد .نه... ھرگز چنین تصوری نخواھی داشت. راھی که تا اینجا ، در کنار
ھم، آمده ایم، خیلی چیزھا را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو -
مثل من - انگیزه ای جدی تر و قوی تر از کاری که می کنم - نوشتن و باز ھم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو
در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری...
پس باز می گویم: این بزرگترین و پردوام ترین خواھش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به
تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از
شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواھی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای
ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که می دانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم می
دانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب
شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقی ترین منطق ھاست، آستین ھایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شھری ما و در جھان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه
طبیعت، و علیه ھر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می راند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مھاجم بدقصد سخت جان می آید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است
که چنین مھاجمی را به رگبار خنده ببندی... 

 

عزیز من !
قایق کوچک دل به دست دریای پھناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جھت باد،
تقلایی کن!
سخت ترین توفان، مھمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچه ھای ماست
و به زیان ھمه ی بچه ھای دنیا.
آخر آنھا شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند...

نامه سیزدهم نادر ابراهیمی

عزیز من!
زندگی مشترک را نمی توان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی ھمچون روزگاران
قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواھد شد
چیزی فرو خواھد ریخت
چیزی دگرگون خواھد شد
چیزی - به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است...
کاسه ی بلور را نمی توان یک بار از دست رھا کرد، بر زمین انداخت، لگدمال کرد، و باز انتظار داشت که ھمان
کاسه ی بلورین روز اول باشد.
من، ممنون آنم که تو، ھرگز، در سخت ترین شرایط و دشوارترین مسیر، این کاسه ی نازک تن زودشکن بلورین
را از دستھای خویش جدا نکردی...

نامه دوازدهم نادر ابراهیمی

بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتھای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می کند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
که گھگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می کنند ، چه کسانی ھستند؟ « دیگران » راستی این
آیا ایشان را به درستی می شناسی و به دادخواھی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی می ترسی که نان از قِبَل تھدید و باج خواھی و ھرزه دھانی خویش
می خورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر...
عجیب است که تو دلت می خواھد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمھا نیز ما و
زندگی ما را تحسین کنند و بر آن ھیچ زخم و ضربه ای نزنند...
تو دلت می خواھد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند...
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی
عادلانه برای ھمه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مھم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می کنند؛ بلکه مھم
این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نھایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می کنیم...
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز ھست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و
بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را
پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
ھر کس که کاری می کند، ھر قدر ھم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی کنند.
ھر کس که چیزی را می سازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور ھمه ی کسانی ست که
اھل ساختن نیستند.
و ھر کس که چیزی را تغییر می دھد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در
سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران ھمه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون.
...و بیش از اینھا، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظری ھای
کسانی که عدم حضور خود را احساس می کنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او می خورد...
از قدیم گفته اند ، و خوب ھم، که: عظیم ترین دروازه ھای اَبر شھر ھای جھان را می توان بست ؛ اما دھان
حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروھایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میھن، فرھنگ،
جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمی توان بست.
آیا می دانی با ساز ھمگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که ھمگان را خوش آید و تحسین
ھمگان را بر انگیزد، از ما چه خواھد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار
خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظه ھای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، ھمه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنھا چیزی جز این نمی خواھند که
ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ ھمه چیز را مختصری کدر کند.
رھایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت...
تو خوب می دانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من می اندازد، و چگونه مرا از درافتادن با
ھر آنچه که من و تو ، ھر دو نادرستش می دانیم ، باز می دارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینه ترین
دشمنان را دارند. آیا آنھا حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟ 

 بگو:ما تا زمانی که می کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواھیم ترسید و نخواهیم رنجید