عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نھایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی
را ھمراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و
بفرساید، ناگھان احساس کردم که دیگر واژه ھای کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم...
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این
گونه تھی دست و خجلت زده نباشم...
بانوی من باید مطمئن باشد که می توانم به خاطرش واژه ھایی بیافرینم ، ھمچنان که دیوانی...
با وجود این ، من و تو خوب می دانیم که عشق، در قفس واژه ھا و جمله ھا نمی گنجد مگر آن که رنج اسارت
و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتاب ھای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه می شود.
عزیز من!
عشق، ھنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.