لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

مارگوت بیکل

پس از سفرهای بسیار  

و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز 

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم 

بادبادن برچینم، پارو وانهم 

سکان رها کنم 

به خلوت لنگرگاهت درآیم  

و در کنارت پهلو گیرم 

آغوشت را بازیابم 

استواری امن زمین را 

زیر پای خویش

خداوندا!!!!!!!!!!!!

خداوندا!
تقدیرم را زیبا بنویس.
کمک کن آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم،
و
آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم.

 

 

خواب تلخ

مرغ مهتاب
می خواند.ابری در اتاقم می گرید.گل های چشم پشیمانی می شکفد.در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.مغرب جان می کند،
می میرد.گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه ی شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.زیبایی رها شده‌ ای بود
و من دیده به راهش بودم:رویای بی‌شکل زندگی‌ام بود.عطری در چشمم زمزمه کرد.رگ‌ هایم از تپش افتاد.همه ی رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد
در شعله ی فانوسش سوخت:زمان در من نمی‌گذشت.شور برهنه‌ ای بودم.

او فانوسش را به فضا آویخت.مرا در روشن ‌ها می‌جست.تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.نسیمی شعله ی فانوس را نوشید.

وزشی می‌گذشت
و من در طرحی جا می‌گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.پیدا ، برای که؟
او دیگر نبود.آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ ‌هایم جا به ‌جا می ‌شد.حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم:آنی گم شده بود

 

نامه نهم نادر ابراهیمی

عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوان ھای عاشق نیز قدر مھتاب را نمی دانند. این ما ھستیم که در چنین روزگار
دشواری باید نگھبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کھکشان شیری، و شھاب ھای فرو ریزنده باشیم...
و شاید نگویی؛ چرا « ؟ در زمانه ای چنین ، چگونه می توان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید »: شاید بگویی
که پاسخ این پرسش را بارھا و بارھا از من شنیده ای و باز خواھی شنید.
آنکه ھرگز نان به اندوه نخورد «
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروھای آسمانی
» ھرگز، ھرگز، نخواھد شناخت
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز ھم شبی مثل آن شبھای عطر آگین رودبارک که سرشار
است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جاده ھای خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست ھم ،
دوش به دوش ھم، باز ھم به تو خواھم گفت: گوش کن ! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی ھست که ما
را صدا می زند...
و تو می گویی : این فقط موسیقی نامیرای افلاک است...
ما ھر گز کھنه نخواھیم شد.

راهروی بیمارستان – روز – داخلی


مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".
چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند...
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...
با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.
دکتر: هه! شوخی کردم... زنت همون اولش مُرد

نامه هشتم نادر ابراهیمی

عزیز من!
بی پروا به تو می گویم که دوست داشتنی خالصانه ، ھمیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار
دشوار - تا مرزھای ناممکن - اما من نسبت به تو، از پس این مھم دشوار، به آسانی بر آمده ام ؛ چرا که خوبی
تو، خوبی خالصانه، ھمیشگی و رو به تزایدی ست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزھای
ناممکن را فرو ریخته.
امروز که روز تولد توست، و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنھا یک غنچه ی
فروبسته ی گل سرخ به ھمراه این نامه کرده ام دلیلش این است که گمان می کنم، عصر ، بچه ھا ، و شاید
برخی از دوستان و خویشان، با گلھایشان از راه برسند. و این، البته، شرط ادب و مھمان نوازی نیست که ما،
ھمه ی گلدانھا را اشغال کرده باشیم.
گلدان ، خانه ی محبت دوستان ماست