لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

داستان دو مجسمه+

توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند. یه روز صبح­ خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید. بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.
فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید:" شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟" مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:" میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟" مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه. ولی این بار تو کبوتر رو نگه دار و من می ر...نم روی سرش."


مردی که حساب و کتاب نمی دانست...........

وقتی انشـتین به دا نشـگاه پرینسـتون آمد روزی رئیس دانشآگاه او را به دفترش خواست و گفت:

ــ اقای پروفسـر امروز می خاسـتم درباره حقوق ماهانه با شـما صحبت کنم لطفا بفرمایید ماه چقدر ماهانه بشـما در نظر بگیریم؟

اینشتین چند لحظه تأمل کرد و گفت:

ــ من و زنم با ماهی هشـتاد و پنج دلار امورات مان میگذرد

رئیس دانشـگاه با تعجب پذیرفت

روز بعد زن انشـتین هراسـان به دفتر او مراجعه کرد و خواسـتار دیدار وی شـد. رئیس او را پذیرفت و زن اسـتاد با پریشـان حالی گفت:

ــ آقای رئیس ما فقط ماهی دوویسـت و پنجاه دلار کرایه خانه می پردازیم.

ــ اما خانم عزیز شـوهر تان خودش این مبلغ را پیشـنهاد کرد.

زن سـری با تاسـف تکان داد و گفت:

ــ آقا ... این شـوهر بدبخت من اصلاً حسـاب سـرش نمی شـود. جمع و تفریق بلد نیسـت. صورت خرج خانه را من مینویسـم و جمع و تفریق میکنم تازه این در صورتی اسـت که او گاهی از پول خورد های که من قایم کرده ام کش نرود و برای خودش آب نبات چوبی و شـکلات کشی نخرد

موریس مترلینگ

انسان خوشبخت آن کسی است که حوادث را با تبسم و اندکی دقت بعلت وقوع آن تلقی وقبول نماید .

جک رشتی

رشت زلزله میاد، رشتیه میره بالای سر جنازه زنش ومیگه فقط دیوار روت نخوابیده بود که اونم خوابید

نامه سی و نهم نادر ابراهیمی

عزیز من!
امروز، باز، به دام گذشته ھا افتادم، و دیدم که ھیچ چیز، به راستی که ھیچ چیز از نخستین یازده فروردین ما
کاسته نشده، بلکه ھمه چیز ژرف تر و زیباتر شده است. زمان، تو را برای من بی رنگ و کھنه نکرده سھل است
به جست و جو و شناختِ دنیایی که ھرگز نمی شناختم وادار کرده است.
من تو را ھرگز ھمچون یک شیء ، بل چنان مجھول محبوبی دیدم که می بایست با رخنه به درون روح او از
غوغای غریب وجودش خبری با خود بیاورم.
زمان، زنان و شوھران خوب را برای ھم عتیقه می کند و بر ارزش و اعتبار :« به خاطر داری که روزگاری می گفتم
امروز، این نظر را پس می گیرم و می گویم: دوست داشتن، ھیچ گاه عتیقه نمی . « آنھا  برای ھم  می افزاید
شود. زنان و شوھران خوب ، ھر لحظه برای ھم تازه و تازه تر می شوند؛ و دوستی شان، و عشق شان، ابعاد
گسترده تری پیدا می کند.
ای عزیز!
می بینی که موھایم سفید می شود. می بینی که جوانی را از دست می دھم. می بینی که فرزندان ما چون
درختان معجزه قد می کشند، و می بینی که نزدیک ترین دوستان من  دوستان ما  راھی سفر به بیکرانه ھا
می شوند. تحت چنین شرایطی ست که ما بیشتر از ھمیشه به ھم نیازمند می شویم، و تکمیل کننده ی ھم
، تکیه گاه ھم، دادرس ھم، اعتراف نیوش ھم، محب ھم، راھنمای ھم، راه گشای ھم، ھمسفر ھم،
دردشناس ھم و غمگسار ھم. پس چگونه ممکن است این سیر تکامل  که در بسیاری از لحظه ھا با اندوھی
عمیق تؤام است  با کھنگی و بی رنگی قرین باشد؟
نه... این ممکن نیست، و اگر ممکن باشد ھم این امکان جز سقوط و تاریکی چیزی را در درون خود نمی پرورد و به بار نمی نشاند.
عزیز من!
امروز، باز، به دام گذشته ھا افتادم  که به حق ، چه اسارت گذرای شیرینی ست  و دیدم روح تو ، معنای تو، و
اندیشه ھای تو، برای من بسیار تازه تر از گذشته ھاست، و تازه تر نیز خواھد شد.
این سخن را به خاطر داشته باش: اگر چه درست است و منطقی که ما حق نداریم نسبت به ھم خشمگین
شویم؛ اما از آنجا که گھگاه، تحت شرایطی که به انسان تحمیل می شود، نگھداشت خشمی آنی و فورانی از
اختیار انسان بیرون است  و بدا به حال انسان  ھرگز نباید و حق نیست که لحظه ھای نادر خشم را ، لحظه
ھای قضاوت تلقی کنیم و آنچه در این لحظه ھای نفرین شده ی شرم آور بر زبان می آید معیار و مدرک قرار
بگیرد.
لحظه ھای خشم، لحظه ھای قضاوت نیست ، و انسان، بدون خشمی گھگاھی، انسان نیست، گر چه در
لحظه ھای خشم نیز.
اینک ای عزیز!
آرزو می کنم که در کنار تو فرصت آن را پیدا کنم که این کوه معایب و نقائص و ضعف ھای خود را از میان بردارم و
به چنان موجودی تبدیل شوم که به واقع مایه ی سربلندی تو باشد ، و بنویسند و بارھا بنویسند که او، در پناه
ھمسرش بود که توانست به چنان قله ھایی دست یابد. و اگر چنین نشد نیز ، باز، تو برای من ھمانی که گفته
ام: خوب و کامل کننده، پایگاه و تکیه گاه. یک سرود خوش از اعماق.