لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

مداد سفید

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند ...به جز مداد سفید...

 

هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند :

 

( تو به هیچ دردی نمی خوری) ...یک شب که مداد رنگی ها...

 

توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...

 

ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که

 

 کوچک وکوچک و کوچک تر شد... صبح توی جعبه ی مداد رنگی...

 

جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد

آرزوی یک خانم خوشگل

خانم زیبایی در مهمانی شـلوغی دسـت از سـر انشـتین بر نمیداشـت هر جاییکه میرفت همراه او بود و مرتب از او تعریف می کرد.اینشـتین سـر انجام مؤدبانه پرسـید.

ــ خانم ممکن اسـت بفرمائید با من چی کار دارید؟

ــ من آرزویی دارم که می خواهم شـما آنرا برآورده کنید.

و بازوی انشـتین را گرفت و به گوشـهء خلوتی برد و گفت:

ــ اقای انشـتین من دلم می خواهد از شـما بچه دار شـوم.

ــ ازمن ؟ برای چی؟

ــ برای اینکه فکر میکنم بچه ما اگر خوشـگلی را از من و هوش و نبوغ را از شما به ارث ببرد یک موجود استـثـنائی جهان خوا هد شـد.

اینشتین تحملی کرد وگفت:

ــ خانم آیا هرکز فکر کرده اید که اگر آن کودک هوش شـما و شـکل مرا به ارث ببرد چه موجود بدبختی خواهد بود؟

عشق

وقتی عشق فرمان می دهد,
محال سر تسلیم فرود می آورد.
به نیروی عشقی که در نهان به خدا داشتم,
و به قدرت پارسایی ها که در خلوت خویش ورزیده ام,
و به اعجاز ایمانم به نور,
بر سر این قیامت انفجار های بی امان فریاد زدم:
آرام!....
شبم روز شد و نارم ,نیروانا.
حریق نمرودی بر من گلستان ابراهیمی گشت.
هر گلوله ی آتشی,گل سرخی!

من به تو خندیدم

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

وقتی که خانه نیستم ، کلید را دم پله اول زیر همان گلدان سفال همیشگی گذاشته ام...رویایت اگر آمد پشت در نمی ماند