لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

راز زوج خوشبخت در سالگرد ازدواج

روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن.

سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.

وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم  خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"

همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: " این بار اولته"!

هدیه ای برای مادر

هدیه ای برای مادر


چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدمهای موفقی شدند
چند سال بعد گرد هم آمدند ، و با هم شامی داشتند و در مورد هدایائی که برای مادر خود

که دور از آنها در شهر دیگری زندگی میکرد ،میفرستادند ، صحبت کردند .

اولی گفت : من خانه بزرگی برای مادرم ساختم دومی گفت : من یک سالن سینمای یکصدهزار دلاری در خانه ساختم
سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر برود
چهارمی گفت : همه شما میدونید که مادر ، چه قدر خواندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدانید که هیچوقت نمی تواند بخواند ، چون چشمانش خوب نمی بیند . من راهبی را دیدم که به من گفت  : یک طوطی هست که می تواند تمام کتاب مقدس را از حفظ بخواند. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال ، آنرا یاد گرفته است ، من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال ، هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم . مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها را بگوید تا طوطی از حفظ برایش بخواند .

برادران دیگر تحت تاثیر قرار گرفتند
پس از تعطیلات ، مادر یادداشت تشکری فرستاد او نوشت : میلتون عزیز ،خانه ای که برایم ساختی خیلی بزرگ است ، من فقط
در یک اطاق زندگی میکنم ولی مجبورم تمام خانه را تمیز کنم ، بهر حال ممنونم
مایک عزیز ، تو برای من سینمای گرانقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش پنجاه نفر دارد ، ولی من همه دوستها و همچنین شنوائی ام را از دست دادم و تقریبا ً ناشنوا هستم .هیچ وقت از آن استفاده نمیکنم ، ولی از این کارت ممنونم
ماروین عزیز : من خیلی پیرم که به سفر بروم ، من در خانه میمانم ، مغازه بقالی ام را دارم ، پس هیچوقت از مرسدس استفاده نمیکنم . ولی فکرت خوب بود ازت ممنونم
ملوین عزیزترینم : تو تنها پسری هستی که با فکر کوچکت ، با دادن آن هدیه ، مرا خوشحال کردی کباب طوطی خیلی خوش مزه بود ! ازت خیلی ممنونم

نامه یک پیرزن

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!…

یک داستان واقعی

سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند که آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید! خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم. آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود. پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید. دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری با ببرش وداع کرد. بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد: عزیزم، عشق من، من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم ... و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود و آغوشش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید. ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد: نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است. اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یک بچه گربه رام و آرام بود!

لیوان را زمین بگذار

داستان آموزنده و زیبای

” لیوان را زمین بگذار  

 

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:

به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند:

۵۰ گرم ، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم

استاد گفت:

من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید:

خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست… حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.

اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است