لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

یک کلام و تمام

ابو سعیدابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستا ها و شهرها امده بودند 

جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.
سپس شاگرد ابو سعید گفت تو رو به خدا از انجا که هستید یک قدم پیش بگزارید همه یک قدم پیش گزاشتند سپس...

نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خود داری  کرد مردم که به مدت یک ساعت در مسجدبودن و خسته شده  بودند شروع به اعتراض کردند ابو سعید پس از مدتی گفت هر انچه که من میخواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.


فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید دید که رفته پیش فرشته ها وبه کارهای اونا نگاه می کنه...

هنگام ورود دسته بزرگی ازفرشتگان را دید که سخت مشغول کارند وتندتند نامه هایی را که توسط

پیک هااززمین می رسند بازمی کنند وانهاراداخل جعبه هایی می گذارند مرد از فرشته پرسید :شماچه می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای راباز میکرد گفت:اینجابخش دریافت است ومادعاها وتقاضاهای مردم ازخداوندراتحویل می گیریم.

مردکمی جلوتر رفت بازدسته بزرگی ازفرشتگان را دید که کاغذهایی راداخل پاکت می کنند وانهارا توسط پیک هایی به زمین می فرستند/مردپرسید شماچه می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت :این جا بخش ارسال است وما الطافورحمت های خداوندرا برای بندگان به زمین می فرستیم مردکمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که بیکار نشسته /مردباتعجب ازفرشته پرسید شمااینجاچه می کنید وچرابی کارید؟فرشته جواب داد:اینجا بخش تصدیق جواب است مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده کمی جواب می دهند .

مرد از فرشته پرسید :مردم چه گونه می توانند جواب بفرستند؟فرشته پاسخ داد :بسیار ساده فقط کافی است بگویند:::::

                                خدا یا شکر

اسب

پادشاه پیری در هندوستان ، دستور داد مردی را به دار بیاویزند.
همین که دادگاه تمام شد ، مرد محکوم گفت :
" اعلی حضرتا ، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایاتان چه می کنند.
به دانشمندان، خردمندان ، مارگیران ، و مرتاضان احترام می گذارید.
بسیار خوب ، وقتی بچه بودم ، پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز درآورم!
در این کشور هیچ کس نیست که این کار را بلد باشد ، باید مرا زنده نگه دارید"
پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند.
مرد محکوم گفت :

باید دو سال در کنار این جانور بمانم. "
پادشاه گفت : دو سال به تو وقت می دهم . اما
اگر بعد از این دو سال ، اسب پرواز نکند ، تو را به دار می آویزم. "
مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است .
وقتی به خانه رسید ، دید که خانواده اش سیاه پوشیده اند.
همه جیغ زدند : دیوانه شده ای ؟
از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز دربیاورد؟
پاسخ داد : نگران نباشید .
اول اینکه هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند ، یک وقت دیدید که یاد گرفت!
دوم این که پادشاه خیلی پیر است و شاید در این دو سال بمیرد.
سوم اینکه شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم!
حالا فرض کنید انقلاب و شورش بشود ، حکومت پادشاه سرنگون بشود و یا جنگ بشود .
و آخر اینکه اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد ، دو سال دیگر زندگی کرده ام
و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم .
فکر می کنید همین کم است

چهار سخنی که زاهد را تکان داد!

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که ...

افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .

 گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

هیچوقت زود قضاوت نکن

هیچوقت زود قضاوت نکن

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید...

که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟