لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

نامه بیست و نهم نادر ابراهیمی

عزیز من !
از این که می بینی با این ھمه مسأله برای سخت و جان گزا اندیشیدن، ھنوز و باز، ھمچون کودکان سیر،
غشغشه می زنم؛ بالا می پرم، ماشین ھای کوکی را کف اتاق می سُرانم، با بادکنک بادالویی که در گوشه ای
افتاده بازی می کنم و به دنبال حرکت ھای ساده لوحانه و ولگردانه اش، ولگردانه و ساده لوحانه می روم تا باز
آن را از خویش برانم، و ناگھان به سرم می زند که بالارفتن از دیوار صافِ صاف را تجربه کنم  گر چه ھزاران بار
تجربه کرده ام، و با سرک کشیدن ھای پیوسته و عیارانه به آشپزخانه، دلگی ھای دائمی ام را نشان می دھم،
و نمک را ھم قدری نمک می زنم تا قدری شورتر شود و خوشمزه تر، مرا سرزنش مکن، و مگو که ای پنجاه
ساله مرد! پس وقار پنجاه سالگی ات کو؟
نه...
ھمیشه گفته ام و باز می گویم، عزیز من، کودکی ھا را به ھیچ دلیل و بھانه ، رھا مکن، که ورشکست ابدی
خواھی شد...
آه که در کودکی، چه بی خیالی بیمه کننده ای ھست، و چه نترسیدنی از فردا...
بانوی من!
مگر چه عیب دارد که انسان، حتی در ھشتادسالگی ھم الک دولک بازی کند، و گرگم به ھوا، و قایم باشک، و
جداً مگر چه عیب دارد؟ مگر چه خطا ھست در ... « اتل متل » و « نان بیار کباب ببر » اَکَردوکِر، و تاق یا جفت، و
این که برای چیدن یک دانه تمشک رسیده که در لابلای شاخه ھای به ھم تنیده جا خوش کرده است، آن ھمه
تیغ را تحمل کنیم؟
مگر کجای قانون به ھم می خورد، اگر من و تو، و جمع بزرگی از یاران و ھمسایگانمان
، در یک روز زرد پائیزی ، صدھا بادبادک رنگین را به آسمان بفرستیم و کودکانه به رقص ھای خالی از گناهِ آنھا
نگاه کنیم؟
بادبادک ھا، ھرگز ندیده ام که ذره ای از شخصیت آدم ھا را به مخاطره بیندازند.
باور کن!
اما شاید، طرفداران وقار خیال می کنند که بادبادک بازی ما، صلح جھانی را به مخاطره خواھد انداخت، و تعادل
اقتصاد جھانی را، و عدل و انصاف و مساوات جھانی را...بله؟
بانوی من! این را ھمه می دانن: آنچه بد است و به راستی بد است، چرک منجمد روح است و واسپاری عمل
به عقده ھا، نه ھواکردن بادبادک ھا...
ای کاش صاحبان انبارھای چرک منجمد و دارندگان عقده ھای حقارت روح نیز مثل ھمگان بودند. آن وقت، فکرش
را بکن که چه بادبادک بازی عظیمی می توانستیم در سراسر جھان به راه بیندازیم، و چقدر می خندیدیم...
بشنو، بانوی من!
برای آن که لحظه ھایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزھایی را از کودکی با
خودت آورده باشی؛ و گھگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.
انسانی که یادھای تلخ و شیرینی را ، از کودکی ، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظه ھا
واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند ، شقی و بی ترحم خواھد شد...
حبیب من!
ھرگز از کودکی خویش آن قدر فاصله مگیر که صدای فریادھای شادمانه اش را نشنوی، یا صدای گریه ھای مملو
از گرسنگی و تشنگی اش را...
اینک دست ھای مھربانت را به من بسپار تا به یاد آنھا بیاورم که چگونه باید زلف عروسک ھا را نوازش کرد...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ

خیلی زیبا بود..
وبلاگ خیلی عالی دارید
موفق باشید

مرسی از لطف شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد