لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

راهروی بیمارستان – روز – داخلی


مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".
چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند...
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...
با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.
دکتر: هه! شوخی کردم... زنت همون اولش مُرد

رابطه دو چشم

Do you know the relation between two eyes?   آیا از رابطه دو چشم باهم آگاهی دارید؟  

 

They never see each other....... ... BUT           هیچ گاه یکدیگر را نمی بینند        
 
                                                        
  

They blink  together,                                      با هم مژه میزنند

They move together                                    با هم حرکت میکنند

 

They cry together                                         با هم اشک میریزنند

 

They see things together                                 باهم می بینند

 

They sleep together                                      با هم می خوابند    

 

They share a very deep bonded relationship         با ارتباط عمیق با هم شراکت دارند

 

However, when they see a woman, one will blink and another will not.
 
 ولی وقتی یک زن را می بینند یکی چشمک میزنه و دیگری نمیزنه 

 

 

Moral of the story:                                           نتیجه اخلاقی قضیه


 

 

Woman can break any kind of relationship! !!      زن توانائی قطع هر ارتباطی را داره

 

راز صدا در صومعه


اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.
شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند:

«
ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند:

«
ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند..
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.

.

.

.
.

.

.

.

.

.

.
.

.

.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید
.
لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم

آبادانی


آبادانیه میگه : دیشب آبادان زلزله 11 ریشتری اومد

رفیقش میگه: پس آبادان با خاک یکی شد دیگه ؟

آبادانیه میگه : بع ، ولک ، مگه بچه ها گذاشتن



------------ --------- --------- --------- --------- --------- -------



خبرنگار از یه آبادانی میپرسه ، جمعیت آبادان چقدر هست؟

آبادانی در جواب میپرسه با حومه یا بدون حومه؟

خبرنگار میگه با حومه آبادانی میگه با حومه میشه هفتاد میلیون



------------ --------- --------- --------- --------- --------- -------



یک روز دو تا آبادانی واسه هم خالی می بستند .

اولی میگه : ما یه کوه کنار خونه مون داریم که هر وقت می گیم حمید . دو
سه بار میگه حمید…. حمید…. حمید….

دومی میگه : این که چیزی نیست . ما یه کوه داریم کنار خونه مون که هر وقت
می گیم حمید . میگه : کدوم حمید؟



------------ --------- --------- --------- --------- --------- -------



آبادانیه میره تو یه کتابفروشی میگه : وولک پوستر مو رو داری ؟

کتابفروش میگه : نه

آبادانیه می گه : وی ی ی تو هم تموم کردی ؟!!!



------------ --------- --------- --------- --------- --------- -------



دو تا آبادانی به هم می رسن.

اولی می گه: جات خالی دیروز رفتم شکار هفت تا خرگوش چهار تا آهو سه تا
شیر شکار کردم.

دومی میگه: همش همین؟

اولی می گه: بابا، آخه با یک تیر مگه بیشتر از اینم می شه؟

دومی میگه : تازه تفنگم داشتی؟!



------------ --------- --------- --------- --------- --------- -------



یه تهرانیه و آبادانیه رو داشتن اعدام میگردن تهرانیه مثل بید میلرزید

آبادانیه با خونسردیه تمام نگاهی کرد به تهرانیه و گفت: کا مگه بار
اولته!!؟



------------ --------- --------- --------- --------- --------- -------



آبادانیه میره تهرون سوار اتوبوس میشه ، به راننده بلیط میده.

راننده میگه آقا این بلیط ماله آبادانه !

آبادانیه میگه : کوکا چیشتو خوب باز کن ! روش نوشته آبادان و حومه!...



------------ --------- --------- --------- --------- --------- -------


یه آبادانیه وسط خیابون ایستاده بوده یه هو می بینه سیل داره همه جا رو
می گیره . عینک ریبونشو در می آره می زاره رو دمپایی ابریش هل می ده رو
آب می گه تو خودته نجات بده مو یه خاکی تو سروم می کنم

آرزوی یک خانم خوشگل

خانم زیبایی در مهمانی شـلوغی دسـت از سـر انشـتین بر نمیداشـت هر جاییکه میرفت همراه او بود و مرتب از او تعریف می کرد.اینشـتین سـر انجام مؤدبانه پرسـید.

ــ خانم ممکن اسـت بفرمائید با من چی کار دارید؟

ــ من آرزویی دارم که می خواهم شـما آنرا برآورده کنید.

و بازوی انشـتین را گرفت و به گوشـهء خلوتی برد و گفت:

ــ اقای انشـتین من دلم می خواهد از شـما بچه دار شـوم.

ــ ازمن ؟ برای چی؟

ــ برای اینکه فکر میکنم بچه ما اگر خوشـگلی را از من و هوش و نبوغ را از شما به ارث ببرد یک موجود استـثـنائی جهان خوا هد شـد.

اینشتین تحملی کرد وگفت:

ــ خانم آیا هرکز فکر کرده اید که اگر آن کودک هوش شـما و شـکل مرا به ارث ببرد چه موجود بدبختی خواهد بود؟