لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

توماس براس

میان انسان و شرافت رشته باریکی وجود دارد و اسم آن قول است

بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است
- «
چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایمدروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید
-
اسب و سگم هم تشنه‌اند.نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
-
ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
-
بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
-
آنجا بهشت نیست، دوزخ است.


مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
-
کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند
. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...


بخشی از کتاب «شیطان و دوشزه پریم»، پائولو کوئیلو

رابینز

اگر فکر می کنید که موفق می شوید یا شکست می خورید،در هر دو صورت درست فکر کرده اید

عشق

عشق زیر باران ایستادن و با هم خیس شدن نیست. عشق آن است که یکی برای دیگری چتر شود و او هرگز نفهمد که چرا خیس نشد.

نامه بیست و پنجم نادر ابراهیمی

عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نھایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی
را ھمراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و
بفرساید، ناگھان احساس کردم که دیگر واژه ھای کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم...
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این
گونه تھی دست و خجلت زده نباشم...
بانوی من باید مطمئن باشد که می توانم به خاطرش واژه ھایی بیافرینم ، ھمچنان که دیوانی...
با وجود این ، من و تو خوب می دانیم که عشق، در قفس واژه ھا و جمله ھا نمی گنجد  مگر آن که رنج اسارت
و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتاب ھای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه می شود.
عزیز من!
عشق، ھنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.