ملخ ها فراوان ترین موجودات بر روی زمین هستند و موجوداتی هستند که در روز دو
برابر وزن خود غذا میخورند ؟
بانوی من!
واقعه ی دیروز ، بر خلاف پیش بینی ھردومان، ابداً مرا دلگیر نکرد. به یادم ھست آن روز را که دیدم سکه ھایت
باشد! در این نیز » : را می فروشی تا چرخ ھای زندگی را ، باز ھم، تا سر چھارراه بعدی بچرخانی ؛ آن روز گفتم
عیبی نیست. سکه فروختن، خیلی بھتر از باور فروختن است؛ چرا که سکه را ، باز، به ھر قیمت ، می توان
خرید یا از آن چشم پوشید؛ اما بی اعتقاد، انسان انسان نیست، و اعتقاد فروخته شده اگر رایگان ھم به سوی
ما باز گردد، تردامن و آلوده باز خواھد گشت؛ اما از این گذشته ، خواھشی از تو دارم که فراسوی بحث اشیاء و
اعتقادات است، و آن این است که ھرگز، تحت ھیچ شرایطی ، این تصور را به ذھنت دعوت نکنی که روزی، آن
دستبند طلا را که خاطره ی بیست سال زندگی مشترک ما را با خود دارد به بازار ببری، که سخت افسرده و
»... دلمرده خواھم شد
دیروز که دیدم صدای دلنشین صاحبخانه که مھرمندانه تھدیدمان می کرد تا آن حد بر اعصاب تو تأثیر گذاشت
و آن گونه برافروخته و دگرگونت کرد، دانستم که بد نیست خیلی زود لزوم این مسأله را احساس کنیم که
خاطره ھایمان را از درون کوچک ترین ذره ھای طلا بیرون بکشیم و در تجرد و طھارت کامل ، از تک تک آنھا
نگھداری کنیم.
زنان، با گوھر، رابطه ای تاریخی دارند. من این رابطه را باور دارم و ابداً مخالف این نیستم که تو زینت افزارھای
کوچک اصل داشته باشی؛ اما این که خاطرات مشترکمان را به این زینت افزارھا متصل کنیم، امری ست دیگر که دیگر ھیچ گونه اعتقادی به آن ندارم.
طلا، خاطرات شیرین زندگی مشترک را رنگ می کند و ھمچون شئی بدلی به ما تحویل می دھد.
محبت را در گلدان طلای جواھرنشان کاشتن و امید رویش و باروری داشتن، اشتباھی ست که به آسانی جبران
پذیر نیست.
اگر آن خاطرات عزیز مشترک را از طلا جدا کنیم، عیار خاطره صد خواھد شد، عیار طلا ، صفر.
نه عزیز من...نه...
واقعه ی فروش آن دستبند، دیروز عصر ، بعد از شنیدن صدای گرم و دلنشین صاحبخانه، ابداً مرا دلگیر نکرد.
نیز « دستبند طلای تو » شاید این آخرین باری باشد که به آن دستبند می اندیشم، و شاید بتوانیم از فروش
خاطره ای بسازیم و بارھا و بارھا از ، ته قلب به آن بخندیم.
اگر عشق و خاطرات عاشقانه ی ما ، که تنھا مایملک شخصی ماست، به یک النگوی طلا آویخته باشد، مطمئن
باش که آن عشق و خاطرات را چندان اعتباری نیست...
بانوی من!
من آن النگوی طلا را که برای : « گفت « بویان میش » ھنوز یادت ھست؟ او، روزی ، به « گالان اوجای یموتی «
» ... سولماز خریده بودی دور انداختم؛ چرا که سنگین بود و به دست ھمسرم، افتادگی می آموخت
برای تو النگویی بسیار سنگین « گالان » من ، باز ھم یک روز سر کار خواھم رفت. قطع بدان! و یک روز، بر خلاف
خواھم خرید تا برای یک لحظه ھم که شده، به دست ھای تو افتادگی بیاموزد. به یک بار تجربه می ارزد. از این
گذشته تو، باز ھم می توانی آن النگوی سنگین را برای صاحبخانه بعدی، در گوشه ای پنھان کنی...
فکر می کنم به قدر شش ماه کرایه خانه بیارزد، و چیزی ھم برای لباس ھای زمستانی بچه ھا باقی بماند...
فکرش را بکن!
دستکش کرک گرم برای برف بازی، و کلی پول که صاحبخانه، ھرگز نخواھد دانست که با آن، چه می تواند بکند
حتی بعد از مرگ.
عزیز من!
از این که این روزھا، گھگاه ، و چه بسا غالباً به خشم می آیی، ابداً دلگیر و آزرده نیستم.
من خوب می دانم که تو سخت ترین روزھا و سال ھای تمامی زندگی ات را می گذرانی؛ حال آن که ھیچ یک از
روزھا و سال ھای گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اضطراب و تحمل کردنی نبوده است که با یادآوری آنھا،
این سنگ سنگین غصه ھا را از دلت برداری و نفسی به آسودگی بکشی...
صبوریِ تو...صبوریِ تو...صبوریِ بی حساب تو در متن یک زندگی نا امن و آشفته، که ھیچ چیز آن را مفرح
نساخته است و نمی سازد ، به راستی که شگفت انگیز ترین حکایت ھاست...
هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق میخورند و وضع شان آن است! - نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن
به سه چیز تکیه نکن، غرور، دروغ و عشق. آدم با غرور می تازد، با دروغ می
بازد و با عشق می میرد