لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

لحظه دیدار نزدیک است .....

دوستان عزیزم به قسمت معرفی کتاب توجه بفرمائید.

نامه بیست و یکم نادر ابراهیمی

عزیز من!
خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دست ھای منتظر تو
بسپارد. خوشبختی،ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...به ھمین سادگی، به خدا
به ھمین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه ھیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان ھاله ای از رمز و راز ، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که
خود نیز درمانده از شناختنش شویم...
خوشبختی، ھمین عطر محو و مختصر تفاھم است که در سرای تو پیچیده است...

نامه بیستم نادر ابراهیمی

عزیز من!
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشسته ام و صبورانه خط می نویسم ھنوز ھیچ
پیشکشی کوچکی برای تو تدارک ندیده ام؛ اما این تنھا مسأله ای ست که ھرگز، به راستی ھرگز مرا نگران
نکرده است، و نیز، نخواھد کرد. نگران، نه؛ اما غمگین، البته چرا.
این، در عصر نفرت انگیز شی ئی شدنِ محبت و عشق، معجزه ای ست که ما - من و تو - خوشبختی مان را ،
نه تنھا بر پایه ی پول، بل حتی در رابطه ی با آن نساخته ایم ؛ که اگر چنین کرده بودیم ، چندین و چند بار،
تاکنون، می بایست شاھد ویران شدن شرم آور این بنا بوده باشیم...
و چقدر تأسف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مؤمنیم.
و کیست در میان ما که نداند این معجزه ی حذف پول به عنوان حلال مشکلات، تنھا به ھمت والا، گذشت بی
نھایت، بلند نظری و منش بزرگوارانه ی تو ممکن گشته است؟

نامه نوزدهم نادر ابراهیمی

به راستی چه درمانده اند آنھا که چشم تنگ شان را به پنجره ھای روشن و آفتابگیر کلبه ھای کوچک دیگران
دوخته اند...
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - ھرگز خوشبختی را در خانه ی ھمسایه جستجو نکرده
ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه ھایمان ھرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادی ھای دیگران، داشتن ھای دیگران، سفره ھای دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته
باشیم. و من، ھرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنھا بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی
بزرگ را به خانه ی ما آورده است...
تو با نگاھی پر شوکت و رفیع - ھمچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به ھمه ی ما آموختی که
می توان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سھم خواھی از
آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمی توان وام گرفت.
خوشبختی را نمی توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمی توان دزدید
نمی توان خرید
نمی توان تکدی کرد...
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، ھمچو یک مھمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی توان نشست، و
لقمه ای نمی توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمی توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید
باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان می کنم، تنھا چیزی ست در جھان که فقط با دست ھای طاھر کسی که به راستی خواھان
آن است ساخته می شود، و از پی اندیشیدنی طاھرانه.
البته ما می دانیم که ھمه گفت و گو ھایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار
کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری...
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نھایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه
به جایی نمی برد و در ھیچ نامه ای ھم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمی توان درباره ی آن سخن به درستی
گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنھا به درد آن می خورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای
سعادت ما این است، و ھمین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
و یادت ھست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدھم. « ؟ کی علت و معلول، کاملاً یکی می شود «
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام...

نامه هیجدهم نادر ابراهیمی

بانوی ارجمند من!
» : دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار می نالید، ناخواسته و به ھمدردی می گفتی
»... بله...درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان می کند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
بگذر! آنھا شاید موجودات بسیار مھمی ھستند که مسائل « زندگی موریانه ھا و زنبوران عسل » از مزاح مکرر
بسیار مھمی را اثبات می کنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیھوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، ھمچنان باشد، و خوب و
دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه...تنھا به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کھنه است و چیزی نو،
چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنھا بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواھد
شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر...
ھرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز ھم
زندگی ست.
عزیزمن!
ھرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دھنده ی
تو، گله مکن!
ھرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری
و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و
انفجار تو، باز ھم زندگی ست و می تواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی،
کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوھا و آرمان ھای
انسان - که بدون انسان ھیچ است و کم از ھیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به ھر حال
چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرت ھای مثبت و منفی انسان.
خدای من، زمین بی انسان را دوست نمی دارد و ھرگز نیز » : به یادم می آید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام
ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و . « دوست نداشته است
بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواھد و نگه دارد، تنھا رسالت انسان است؛ و رسالت تو و
ھراسی به دل ھایمان نمی افتد... « انسان » من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر
بانوی من!
ما نکاشته ھایمان را ھرگز درو نمی کنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه
بخواھی و چه نخواھی زمانی از دست خواھد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز...
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه ھایت را به کار خواھد آمد...

نامه هفدهم نادر ابراهیمی

عزیز من!
گھگاه، در لحظه ھای پریشان حالی، می اندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را
به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند...
راستش، اگر پای شخصیت ھای داستانھایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیل ھای مصیبت باری به
ذھنم می آید - گر چه ھنوز ، ھیچ یک از آنھا را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم...
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه ھرگز
چنین واقعه ی منھدم کننده ای پیش نخواھد آمد .ھرگز. بارھا و بارھا اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت
مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدھد؟ چه چیز ممکن است؟
نه... به ھمه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو ھم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به
وسعت تمامی آسمان است.
قول می دھم:
در جھان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان می دھد که جھان، با ھمه ی
عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز ھمچون تو در باب انھدام عشق، داستانھای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمی کنم - یعنی
اعتقاد دارم - که علت ھمه ی این ویرانی ھای تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از
این، حتی حقیقی نبودن بنا...
عزیز من!
امروز که بیش از ھمه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم ھمه از عاشقی به
جنون و آوارگی بکشد، بیش از ھمیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم می نشیند و
! » . تو را چون خاک می خواھم، ھمسر من » : خالصانه بودنش را احساس می کنم
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی ھست؟