عزیز من!
گھگاه، در لحظه ھای پریشان حالی، می اندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را
به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند...
راستش، اگر پای شخصیت ھای داستانھایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیل ھای مصیبت باری به
ذھنم می آید - گر چه ھنوز ، ھیچ یک از آنھا را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم...
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه ھرگز
چنین واقعه ی منھدم کننده ای پیش نخواھد آمد .ھرگز. بارھا و بارھا اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت
مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدھد؟ چه چیز ممکن است؟
نه... به ھمه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو ھم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به
وسعت تمامی آسمان است.
قول می دھم:
در جھان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان می دھد که جھان، با ھمه ی
عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز ھمچون تو در باب انھدام عشق، داستانھای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمی کنم - یعنی
اعتقاد دارم - که علت ھمه ی این ویرانی ھای تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از
این، حتی حقیقی نبودن بنا...
عزیز من!
امروز که بیش از ھمه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم ھمه از عاشقی به
جنون و آوارگی بکشد، بیش از ھمیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم می نشیند و
! » . تو را چون خاک می خواھم، ھمسر من » : خالصانه بودنش را احساس می کنم
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی ھست؟