همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند ...به جز مداد سفید...
هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند :
( تو به هیچ دردی نمی خوری) ...یک شب که مداد رنگی ها...
توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...
ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که
کوچک وکوچک و کوچک تر شد... صبح توی جعبه ی مداد رنگی...
جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد